هر چه از دل براید

سخنان بی قواره

هر چه از دل براید

سخنان بی قواره

اندر احوالات عادل فردوسی پور!

آن عادل فوتبال، آن دوستدار قیل و قال، آن بیدار دوشنبه شبها، آن آورنده خنده به لبها، آن برپاکننده دعوا، آن خورنده حلوا، آن رفیق فاب فنایی و حاج‌رضایی، آن درگیر با علی دایی، آن زاده شهرآرا، آن گزارشگر لالیگا، آن اصالتاً اهل رفسنجان، آن آکل خورشت فسنجان، آن نودش پر از حاشیه، آن پخش‌کننده تصاویر ماضیه، آن برگزارکننده مسابقات، آن پرکننده جیب مخابرات، آن مظهر مسابقات اس‌ام اسی، آن نتایجش همیشه هفتاد به سی، آن تکرارکننده تصاویر آهسته، آن داعی داوران شایسته، آن جویای اس‌ام‌اس پیر و جوان، آن به دنبال سوتی داوران، آن مفسر جام جهانی، آن رقیب علی‌فر و خیابانی، مایه افتخار اهل گزارش و سرآمد مچ‌گیری در ورزش، عادل فردوسی پور ـ انارالله برهانه ـ مؤثر در فوتبال و سمبل جنجال بود.

ابتدای کار او آن بود که در ایام صباوت هر کجا گل‌کوچک به راه بود پس او هم در آن بود و به کار گزارش مشغول بود. پس به دانشگاه شریف افتاد و مدرک صنایع بگرفت و آن بر در کوزه نهاد و عزم همی کرد تا شمایلش از جام‌جم نبیند بر جای ننشیند. از کرامات شیخنا این بود که سنش به بیست نرسیده به محضر شیخ اردشیر لارودی رسید که مطبوعه ابرار ورزشی داشت پس گفت: «خواهم که قلم زنم». شیخ لارود گفت: «چه در چنته داری؟» گفت: «ترجمه بلدم و هرچه خارجی و انجلیزی باشد به فارسی تبدیل توانم کرد.» پس گفت: «بنویس» و شیخ ما به ترجمه افتاد و این از کرامات بود. آورده‌اند هر روز به در جام‌جم همی رفت برای تست و او را می‌زدند و می‌راندند تا پیری فرزانه بر او ظاهر گشت و حال پرسید. فرمود: «اگر داخل شوم برنامه‌ای سازم که نظیر آن نباشد.» پس پیر، دلش بسوخت و او را وارد همی کرد. نقل است در ابتدا تفسیر تنیس و فوتسال می‌گفت تا اینکه پخش فوتبال فراوان شد و نوبت به شیخنا هم رسید. آورده‌اند شیخنا چنان در امور خفیه و خصوصی فوتبال متبحر بود که شماره کفش عمه گری نویل را از بَر بود و این پایه از بلاغت، فکها را بیانداخت. و از کرامات او این بود که برنامه‌ای راه انداخت که صد نبود اما نود بود و در آن صغیر و کبیر فوتبال را می‌نواخت و خلق را تا سحر پای جعبه می‌نشاند با چشمان پُف‌کرده، و آورده‌اند هیچ چیزی برای او جذاب‌تر از این نبود که اهالی فوتبال را به جان هم اندازد و خود در گوشه‌ای به خنده مشغول گردد و از کرامات او نقل است که شبی نبود که نودش پخش شود جز آنکه میلیونها اس‌ام‌اس به سویش دوان شود و پاسخ نظرسنجی‌ها به سویش روان.
از وی جملات عالی نقل است؛ گفت: «الجنجال‌الشغلی ـ ترجمه: جنجال کسب و کار من است» و گفت: «خداحافظ جام جهانی، خداحافظ برانکو» و گفت: «وات ایز هی دواینگ دیس پلیر ـ ترجمه: چه می‌کند این بازیکن» و گفت: «عجب گل‌نزنی شده این بازیکن» و گفت: «چه بازی دراماتیکی شده این بازی».
و در آخر کار او آورده‌اند که چون عزرائیل برای قبض روحش وارد گشت، گفت: «یه بار دیگه صحنه رو تکرار کن ببینم خطا بوده یا نه!»

بن بست!

1- یک‌ روز یک‌ جلبک به‌ بن‌بست‌ رسید. با یک‌ آرامش‌ فعال‌، دنده‌ عقب‌ گرفت‌ تا از بن‌بست‌ خارج‌ شود. متأ‌سفانه‌ افتاد داخل‌ جوب!
2- یک‌ روز یک‌
جلبک‌ به‌ بن‌بست‌ نرسید، طی‌ یک‌ بازدارندگی‌ فعال‌ دنده‌ عقب‌ گرفت‌ تا به‌ بن‌بست‌ برسد، منتهی‌ دستپاچه‌ شد محکم‌ زد به‌ درخت!
3- یک‌ روز یک‌
جلبک‌  هر کاری‌ کرد به‌ بن‌بست‌ برسد، نرسید، برای‌ همین‌ در یک‌ وضعیت‌ بحران‌ساز دنده‌ عقب‌ گرفت!
4- یک‌ روز یک‌
جلبک داشت‌ دنده‌ عقب‌ می‌آمد که‌ به‌ بن‌بست‌ رسید. در یک‌ اقدام‌ تاکتیکی‌ از ماشین‌ پیاده‌ شد، از دیوار بالا رفت!
5- یک‌ روز یک‌
جلبک‌ نه‌ دنده‌ عقب‌ می‌آمد نه‌ دنبال‌ بن‌بست‌ بود، برای‌ همین‌ هیچ‌کس‌ تحویلش‌ نمی‌گرفت. می‌گفتند فراجناحی‌ عمل‌ می‌کند!
6- یک‌ روز یک‌
جلبک‌ به‌ دنده‌ عقب‌ رسید، در یک‌ فرآیند ماهیتی‌ بن‌بست‌ شد!
7- یک‌ نویسنده‌ای‌ به‌ بن‌بست‌ رسید، سرش‌ به‌ سنگ‌ خورد، قاطی‌ کرد، مطلبش‌ دنده‌ عقب‌ رفت!!!

صورت مساله!

در خبر است که تنی چند از دانشوران یگانه به ضرورتی گرد آمده بودند و مسأله‌ای را در میان نهاده و حل می‌خواستند کردن و نمی‌توانستند. یکی از ایشان گفت: ای دوستان! من این چنین پندارم که صد و سود را در صورت باید نهاد و باقی را در مخرج. بزرگ ایشان گفت: پندار تو بیهوده است و مرا سلیقه آن است که کسری از سود در صورت باشد و باقی در مخرج. پس تو را از جمع ما کنار باید نشست و دخالت در حل مسأله نکرد.
چندی بر این بگذشت. یکی گفت: شما را باید که چهار عمل اصلی را بداند و بداند که دو دو تا، چهار تا خواهد شد نه هفده تا. بزرگ ایشان بخندید و گفت: آنچه تو می‌گویی تنها به کار تو می‌آید و لذا تو را باید که از جمع ما فاصله بگیری و در کنار بایستی و بگذاری که باد بیاید.
یکی گفت: از صورت مسأله چنین برمی‌آید که پرتقال‌فروش را پیدا کرد باید. بزرگ ایشان و پرتقال‌فروش ایشان و اقتصاددان ایشان گفت: تو نیز در کناری بایست و کلاه بوقی بر سر وی نهاد.
بر این نیز چندی بگذشت. یکی، دانش وی بر ارشمیدوس پهلو می‌زد، گفت: یافتم! گفتند: ارشمیدوس نیز یافت. گفت: آنچه من یافتم ارشمیدس باری نیافت. گفتند: چیست آن؟ گفت: ای دوستان! صورت مسأله را تغییر باید داد که غلط است.