سر گیجه!

غضنفر‌ قصد سفر کرد‌ و چنین‌ گفت‌ با دوستان‌ که: از این‌ سفر باز نگردم‌ تا سیزده‌ روز و قصد من‌ چنان‌ باشد که‌ به‌ رشت‌ و آستارا و تبریز رفته‌ باشم‌ و ارومیه‌ و از آنجا به‌ سپاهان‌ و شیراز و اهواز، و از آنجا به‌ بوشهر و بندرعباس‌ و کیش‌ و قشم، و از آنجا به‌ دیگر جای‌ و دیگر جای‌ و دیگر جای. پس‌ هیچ‌ شهر را سفر ناکرده‌ نگذارم‌ و هیچ‌ جای‌ را نادیده‌ نمانم‌ و چون‌ باز گردم، زنگار کسالت‌ از آیینه‌ دل‌ زدوده‌ باشم‌ و استخوان‌ خویش‌ قدری‌ سبک‌ کرده.
باری‌ چون‌ فردا روز فرارسید،  مردمان‌ بعضی، به‌ خانه‌ یوسف‌ رفتند و او را دیدند که به‌ قرار خویش‌ باز آمده‌ و در کنجی‌ نشسته و به سفر نرفته. علت‌ بپرسیدند.
گفت: قصه‌ دراز است‌ که‌ چون‌ بار سفر بستم‌ و پای‌ از دایره‌ خانه‌ بیرون‌ نهادم، پنداشتم‌ که‌ چون‌ در اول‌ روز [سفر] به‌ اول‌ شهر روم‌ و در آن جای‌ به‌ گردش‌ درآیم، مردی‌ ناشناس‌ پیش‌ آید و مرا دست‌ بگیرد و همراه‌ ببرد که‌ تو را مشکوک‌ می‌بینم‌ و من‌ سخت‌ بترسم‌ و بر خویشتن‌ بلرزم‌ و هیچ‌ ندانم‌ که‌ این‌ کدام‌ مردی‌ است‌ و مرا چگونه‌ سر به‌ نیست‌ خواهد کردن‌ یا تنبیه‌ خواهد نمودن. و چون‌ شب‌ در رسد و هنگام‌ خفتن‌ شود، به‌ هوتلی‌ اندر روم‌ و اتاقی‌ طلب‌ کنم، گوید: این‌ کیست؟ و اینان‌ کیستند؟ پاسخ، درست‌ بگویم. گوید: زن‌ و فرزند تو را و تو را اصل‌ شناسنامه‌ باید و من‌ این‌ رونوشتها هیچ‌ نپذیرم. (و آن‌ مرد شناسنامه‌ از من‌ ستانده‌ باشد و این‌ رونوشتها به‌ من‌ داده‌ یا نداده.)
و فرزندی‌ دارم‌ نیکو فرزندی، شلوار لی‌ در پوشیده‌ و فرق‌ سر از میان‌ باز کرده‌ و گیسوی‌ بلند به‌ دو سوی‌ آویخته‌ و صورت، تمام‌ پاکتراش‌ نموده‌ و قدری‌ از موی‌ بر چانه‌ خویش‌ وانهاده. آن‌ مردی‌ دیگر بیاید و در آن‌ هیأ‌ت‌ آلاگارسون‌ بنگرد و او را خوش‌ نیاید و بگیرد و ببرد و هر چند گویم‌ که‌ این‌ نیکو شمایل، دردانه‌ فرزند من‌ است‌ و او را رها باید کردن‌ و به‌ من‌ بخشیدن، التفات‌ نکند. پس‌ جریمه‌ای‌ بدهم‌ و او را وارهانم و کلاه‌ بر سر او نهم‌ که‌ موی‌ در زیر کلاه‌ پنهان‌ کن‌ و دست‌ خویش‌ مدام‌ بر چانه‌ گیر تا آن‌ کس‌ شمایل‌ تو نبیند و گیر ندهد.
و چون‌ بخواهم‌ که‌ به‌ سیاق‌ توریستان، به‌ دیدن‌ آثار باستانی‌ روم‌ و آن‌ معماری‌ها و کاشی‌کاری‌ها باز بینم، مرا نگذارند و گویند: این‌ در تحت‌ تعمیر است.
پس‌ به‌ بازار روم‌ و کالای‌ قاچاق‌ به‌ قیمت‌ بخرم‌ و در هفت‌ سوراخ‌ قایم‌ کنم‌ و به‌ خانه‌ آورم‌ که‌ این‌ خارجی‌ است. لکن‌ چون‌ در خیابان‌ روم، آن‌ کالا در پس‌ پشت‌ ویترین‌ چیده‌ واچیده‌ بینم‌ و برچسب‌ پارسی‌ بر آن‌ نهاده. پس‌ آه‌ از نهاد من‌ برآید و به‌ آن‌ فروشنده‌ ناسزا گویم‌ که‌ در کیش‌ است‌ و در بندر. و بستگان‌ وی‌ همه‌ بجنبانم.
و چون‌ به‌ موزه‌ روم‌ و بخواهم‌ که‌ داخل‌ شوم، آن‌ موزه‌بان‌ بلیت‌ ورودی‌ طلب‌ کند و چون‌ دست‌ در جیب‌ کنم‌ تا کیف‌ پول‌ به‌ در آورم، به‌ صرافت‌ دریابم‌ که‌ جای‌ تر باشد و بچه‌ نباشد. پس‌ به‌ آن‌ پاسگاه‌ روم‌ و قال‌ کنم‌ و حال‌ بگویم‌ و بگویم‌ که: آن‌ جیب‌زن‌ جیب‌ مرا بزد و دار و ندار من، ببرد. پس‌ گوید: شکایتی‌ بنویسی‌ و نشانی‌ دقیق‌ بدهی‌ و بروی‌ و چون‌ آن‌ جیب‌زن‌ به‌ چنگ‌ اوفتد، تو را آگاهی‌ دهیم‌ و بیایی‌ و دار و ندار خویش‌ باز پس‌ گیری؛ باز پس‌ گرفتنی. و من‌ شکایت‌ بنویسم‌ و نشانی‌ بدهم‌ و بروم‌ و سی‌ سال‌ در انتظار بنشینم‌ و هیچ‌ ندانم‌ که‌ آن‌ جیب‌زن‌ زنده‌ است‌ یا خود مرده‌ و داروندار مرا با خویشتن‌ به‌ گور برده.
پس‌ چون‌ به‌ رستوران‌ بهداشتی‌ روم‌ و غذای‌ سنتی‌ بخورم، به‌ گرفتاری‌ دچار آیم‌ که‌ طبیبان‌ آن‌ را «دیسانتری» گویند و خاله‌زنکان،‌ راست‌ روده. و هر چند معالجت‌ کنم، افاقت‌ نبخشد و سود نکند.
و چون‌ سفر به‌ پایان‌ رسد و خواهم‌ که‌ به‌ مسقط‌الرأ‌س‌ خویش‌ باز گردم، هیچ‌ بلیت‌ برگشت‌ در هیچ‌ جای‌ پیدا نبود و لاجرم‌ سواری‌ دربست‌ کرایه‌ کنم‌ و آن‌ سواری‌ پرگاز براند و به‌ تریلی‌ بزند، فاتحه‌مع‌الصلوات.
پس‌ چون‌ نیک‌ بیندیشیدم‌ و این‌ مصیبت‌ها همه‌ عیان‌ بدیدم، باری‌ عطای‌ سفر به‌ لقای‌ آن‌ ببخشیدم‌ و از نیمه‌ راه‌ باز گردیدم‌ و در کنج‌ خانه‌ خزیدم! تمة.