درویش از دیوانیان بود . سالی او را به مرخصی تشویقی نواختند که خوب نامه مینبشت و نیک پروندهسازی میکرد و عجیب چون ... اضافه کاری میماند و غریب بادنجان به دور قاب رییس میچید و نیکو به دور از چشم رقیب جدول حل مینمود. آن طور که هیچ کس نمیدید جز خدای تعالی. باری رییس دیوان درویش را فرمان صادر فرمود که هفتهای – نه بیش و نه کم – تو را مرخص نمودیم از برای سفری و حضری و حالی و حولی! و این نیز بگیر که ماحضری است مختصر بر سبیل وام بلا عوض!
درویش چون این بشنید، پله ها دو تا یکی بدوید و به تاکسی بشد و بشکن زنان شیرینی بخرید و به خانه رسید. چون به منزل داخل شد هیچ کس نبود از اهل و عیال و پرنده و چرندهای حتی! که « بزرگه » چون شیر ژیان بر سر کوچه بود و « کوچیکه » چون آهوی رمان به کلاس نقاشی و عیال به باشگاه بادی بیلدینگ . ساعتی به انتظار نشست تا جماعت یکان یکان سر رسیدند و نزدیک بود ترکیدن درویش از فاشسازی راز. پس چون تمام بیامدند خبر بداد. به ناگاه خانه منفجر گشت از این عملیات انتحاری درویش. بزرگ و کوچک مشغول دست افشانی و پایکوبی شدند... چون شعلهها فرو نشست هر یکی جایی خواست. یکی « دوبی » پیشنهاد بکرد که با اکثریت موافق، رای نیاورد ! دیگری به « استانبول » دل داده بود. همه موافقت بکردند جز درویش و چون قبلی رای نیاورد! عیال را دل هوای شیراز و درویش را هوای اصفهان کرده بود. پس ائتلاف یکپارچه تشکیل بدادند و تصویب کردند که ابتدا شیراز و در راه اصفهان !پس آنگاه نظر به مرکب افتاد و همگان را اتفاق بر این بود که این پیر پیکان چهل ساله که صدی سیزده تا بسوزاند و روزی 3 لیتر سهمش باشد را توان رفتن به شابدالعظیم نباشد چه رسد شیراز و اصفهان . آنگاه باز به اتفاق آرا هواپیما تصویب شد – که کلاسی بس عظیم داشت و اداره نصف پول بلیط می داد و این را هیچ کس نمی دانست جز درویش و خدای تعالی ! قرار بر این شد که فردای ان روز « بزرگه » رهسپار آژانس گردد از برای تهیه بلیط . فردا درویش چون از سر کار بیامد جویای بلیط شد . بلیط نبود که صبح اخبار جعبه جادو خبر داده بود از سقوط طیاره ای به تهران و به اتفاق تصویب شده بود که این مرکب را هیچ اعتماد نباشد، بی خیال کلاس، قطار بهتر باشد! قرار بر این شد که فردای آن روز «بزرگه» رهسپار آژانس گردد از برای تهیه بلیط این بار برای قطار. و فردا چون درویش بیامد باز هم خبری نبود از بلیط که عیال، آن هنگام که شیشه پاک کردی به روزنامه باطله، این خبر خوانده بود که به نیشابور روزی روزگاری قطاری منفجر شده و هزار نفر خاک شده اند و صد هزار نفر تکذیب کرده اند! عیال گفت که نخواهم که چون مُردم ، مردنم را تکذیب کنند و چه و چه . پس اتفاق بر اتوبوس افتاد...و اتوبوس نیز همان شد که قبلیها. و آن روز « کوچیکه» از زبان همکلاسیش شنیده بود رانندههای اتوبوس همیشه در خواب باشند ورانندههای کامیون نیز! و اینکه جادهها ناامن باشند و اینکه هر سال نیم کرور نفوس در جاده کشته شوند و چه و چه .***درویش درمانده شد از این داستان . گفت: چاره چه باشد . همگان بانگ برآوردند : ما را آن به ، که به سر کوچه بشویم و به کلاس نقاشی بشویم و به باشگاه بادی بیلدینگ بشویم ولیکن جان آسوده داریم از رنج سفر. تو را نیز آن به باشد که یک هفته تمام در خانه بخسبی و حالش را ببری...!