هر چه از دل براید

سخنان بی قواره

هر چه از دل براید

سخنان بی قواره

بن بست!

1- یک‌ روز یک‌ جلبک به‌ بن‌بست‌ رسید. با یک‌ آرامش‌ فعال‌، دنده‌ عقب‌ گرفت‌ تا از بن‌بست‌ خارج‌ شود. متأ‌سفانه‌ افتاد داخل‌ جوب!
2- یک‌ روز یک‌
جلبک‌ به‌ بن‌بست‌ نرسید، طی‌ یک‌ بازدارندگی‌ فعال‌ دنده‌ عقب‌ گرفت‌ تا به‌ بن‌بست‌ برسد، منتهی‌ دستپاچه‌ شد محکم‌ زد به‌ درخت!
3- یک‌ روز یک‌
جلبک‌  هر کاری‌ کرد به‌ بن‌بست‌ برسد، نرسید، برای‌ همین‌ در یک‌ وضعیت‌ بحران‌ساز دنده‌ عقب‌ گرفت!
4- یک‌ روز یک‌
جلبک داشت‌ دنده‌ عقب‌ می‌آمد که‌ به‌ بن‌بست‌ رسید. در یک‌ اقدام‌ تاکتیکی‌ از ماشین‌ پیاده‌ شد، از دیوار بالا رفت!
5- یک‌ روز یک‌
جلبک‌ نه‌ دنده‌ عقب‌ می‌آمد نه‌ دنبال‌ بن‌بست‌ بود، برای‌ همین‌ هیچ‌کس‌ تحویلش‌ نمی‌گرفت. می‌گفتند فراجناحی‌ عمل‌ می‌کند!
6- یک‌ روز یک‌
جلبک‌ به‌ دنده‌ عقب‌ رسید، در یک‌ فرآیند ماهیتی‌ بن‌بست‌ شد!
7- یک‌ نویسنده‌ای‌ به‌ بن‌بست‌ رسید، سرش‌ به‌ سنگ‌ خورد، قاطی‌ کرد، مطلبش‌ دنده‌ عقب‌ رفت!!!

صورت مساله!

در خبر است که تنی چند از دانشوران یگانه به ضرورتی گرد آمده بودند و مسأله‌ای را در میان نهاده و حل می‌خواستند کردن و نمی‌توانستند. یکی از ایشان گفت: ای دوستان! من این چنین پندارم که صد و سود را در صورت باید نهاد و باقی را در مخرج. بزرگ ایشان گفت: پندار تو بیهوده است و مرا سلیقه آن است که کسری از سود در صورت باشد و باقی در مخرج. پس تو را از جمع ما کنار باید نشست و دخالت در حل مسأله نکرد.
چندی بر این بگذشت. یکی گفت: شما را باید که چهار عمل اصلی را بداند و بداند که دو دو تا، چهار تا خواهد شد نه هفده تا. بزرگ ایشان بخندید و گفت: آنچه تو می‌گویی تنها به کار تو می‌آید و لذا تو را باید که از جمع ما فاصله بگیری و در کنار بایستی و بگذاری که باد بیاید.
یکی گفت: از صورت مسأله چنین برمی‌آید که پرتقال‌فروش را پیدا کرد باید. بزرگ ایشان و پرتقال‌فروش ایشان و اقتصاددان ایشان گفت: تو نیز در کناری بایست و کلاه بوقی بر سر وی نهاد.
بر این نیز چندی بگذشت. یکی، دانش وی بر ارشمیدوس پهلو می‌زد، گفت: یافتم! گفتند: ارشمیدوس نیز یافت. گفت: آنچه من یافتم ارشمیدس باری نیافت. گفتند: چیست آن؟ گفت: ای دوستان! صورت مسأله را تغییر باید داد که غلط است.