هر چه از دل براید

سخنان بی قواره

هر چه از دل براید

سخنان بی قواره

در بگشای!

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم

به تماشا سوگند!

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

اگه تو آب بشی!

هیچی برای گفتن ندارم فعلا!


بدون شرح!

بقال که پیوسته ز موشان گله می‌کرد
ای کاش، تلاشی ز برای تله می‌کرد
فریاد ستمدیده‌ اگر از ته دل بود
در قصر ستمگر اثر زلزله می‌کرد
رهرو به تنش خستگی راه نمی‌ماند
تا منزل مقصود، اگر حوصله می‌کرد
گر شوهر احمق زنش اندر سر زا رفت
زان بود کز اول حذر از قابله می‌کرد
گر آفت جان همه شد قافله سالار
زان غفلت بی‌جاست که از قافله می‌کرد
آن پشه که شب تا به سحر خون مرا خورد
ای کاش گذر در دهن چلچله می‌کرد
کاش آن که بَرَد نفع ز آزار خلایق
قطع نظر از منفعت حاصله می‌کرد

صورت مساله!

در خبر است که تنی چند از دانشوران یگانه به ضرورتی گرد آمده بودند و مسأله‌ای را در میان نهاده و حل می‌خواستند کردن و نمی‌توانستند. یکی از ایشان گفت: ای دوستان! من این چنین پندارم که صد و سود را در صورت باید نهاد و باقی را در مخرج. بزرگ ایشان گفت: پندار تو بیهوده است و مرا سلیقه آن است که کسری از سود در صورت باشد و باقی در مخرج. پس تو را از جمع ما کنار باید نشست و دخالت در حل مسأله نکرد.
چندی بر این بگذشت. یکی گفت: شما را باید که چهار عمل اصلی را بداند و بداند که دو دو تا، چهار تا خواهد شد نه هفده تا. بزرگ ایشان بخندید و گفت: آنچه تو می‌گویی تنها به کار تو می‌آید و لذا تو را باید که از جمع ما فاصله بگیری و در کنار بایستی و بگذاری که باد بیاید.
یکی گفت: از صورت مسأله چنین برمی‌آید که پرتقال‌فروش را پیدا کرد باید. بزرگ ایشان و پرتقال‌فروش ایشان و اقتصاددان ایشان گفت: تو نیز در کناری بایست و کلاه بوقی بر سر وی نهاد.
بر این نیز چندی بگذشت. یکی، دانش وی بر ارشمیدوس پهلو می‌زد، گفت: یافتم! گفتند: ارشمیدوس نیز یافت. گفت: آنچه من یافتم ارشمیدس باری نیافت. گفتند: چیست آن؟ گفت: ای دوستان! صورت مسأله را تغییر باید داد که غلط است.